این روزها دستم به قلم نمی رود! دست... قلم... گویی قرار است دو موجود بیگانه، از پس سال ها دوری و انتظار، با کوله باری از حرف های ناگفته (و ناگفتنی) یکدیگر را ملاقات کنند؛ و فاش کنند آنچه را که نباید...
نه! عادلانه نیست! این محکمه قاضی منصفتری می خواهد... دل از پس این دو غریبه ی آشنا بر نمی آید... آخر او دل است و مظهر پاکی! مالکیت یکی و سیاست دیگری در او نمی گنجد... آخر او دل است و مظهر صداقت! آنچه را که این اراده می کند و جوهری را که آن بر صفحه می گذارد نمی فهمد... قلمی از جنس نور باید تا بنویسد سخنی را که بر دل نشیند!
پی نوشت:
1- دست و قلم؛ گاهی چنان یکدیگر را دفع می کنند که قطب های همنام آهنربا!
2- این روزها در حال عبور هستم؛ عبور از سال های تلخ و شیرین دانشجویی به روزهای سراسر مسئولیت کاری...
3- برای تو که در سکوت می آیی، در سکوت می خوانی و در سکوت میروی: مجال من همین باشد که پنهان مهر او ورزم/ کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد!